شایان شایان ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

شایان عشق مامان و بابا

شایان وسفربه تبریز

1393/12/10 12:10
نویسنده : مامان شبنم
498 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم معذرت میخوام که دیر به دیر می تونم سایت رو به روز کنم ، چون مامانی سرش هم تو خونه و هم اداره خیلی شلوغه و وقت نمیکنه . امروز یه نیم ساعت وقت کردم و سری به سایتت زدم تا مطالب و عکس های مربوطه رو برات بذارم .

برات بگم از بهمن ماه که تو و من و مامان جون با هم مجردی رفتیم تبریز . (جای دوستان خالی ) خیلی بهمون خوش گذشت .  اول رفتیم خونه خاله جون . الهی فدات بشم که همش توی راه فکر می کردی که چند تا بچه منتظر تو هستن که از راه برسی و وقتی رفتیم خونه خاله و دیدی که کسی نیست اولش خیلی ناراحت شدی ولی دست عمو جون درد نکنه سرت و حسابی گرم کرد و اونجا با عموجون حسابی دوست شده بودی و باهاش ورزش میکردی و ... تا اینکه فرداش دختر خاله اینا اومدن و اونموقع بود که برق چشمات رو دیدم . (فکر کنم تو دلت می گفتی آخ جون این همه بچه ) حسابی با سهیل و امیر محمد و ثمین و صبا بازی کردی . البته عزیز دلم لازمه بگم که هیچ کدوم از این عزیزان همسن و سال شما نیستن (صبا جون پشت کنکوریه )فقط لطف کردن و سر شما رو گرم کردن و با پسرها حسابی توپ بازی کردین . بیشتر از همه با امیر محمد جور شده بودی و موقع خواب رفتی و پیش امیر خوابیدی . الهی مامان فدات بشه که وقتی صبح از خواب بیدار شدی و دیدی پیش من خوابیدی یکم ناراحت شدی ولی خوب منم نمی تونستن بدون تو بخوابم واسه همون وقتی که شما خوابت سنگین شد آوردم پیش خودم  .

روز بعدش با شمیلا و مبین جون (دختردایی مامان با پسرش) رفتیم مرکز خرید لاله پارک و اونجا شما با مبین جون رفتین شهر بازی و حسابی بازی کردین و من هم تو نستم بعضی از خریدهام رو از اونجا انجام بدم و از اونجا واست لباس و .. برا عید گرفتیم و بعدش یه سر رفتیم ولیعصر واونجا بود که آقاشایان شارژش تموم شد و همش میگفت من گشنمه ، گشنمه .... . تا اینکه مجبور شدیم شما و مبین رو بذاریم تو یه فست فود (البته با مامان جون و زندایی) و براتون همبرگر  گرفتیم تا خدای نکرده سوءتغذیه نداشته باشین . وشمیلا و من هم دنبال بقیه خرید ها . خلاصه جونم برات بگه که اونروز حسابی خوش گذشت ولی شما اصلا حرف من رو در رابطه با گذاشتن کلاه سرت گوش نکردی و از فردای همون روز که رفتیم خونه عمه جون آقاشایان شروع به تب کردن و هذیان گفتن کرد .ولی خوب شانس آورده بودیم که من فکر بعضی جاها رو کرده بودم و با خودم داروهات رو آورده بودم .  عزیزکم حسابی ترسیدم . ولی خوب وقتی خونه عمه  شانلی رو دیدی که از تهران اومده خونه مامان جونش خیلی ذوق کردی ولی الهی بمیرم که اصلا حال بازی کردن رو نداشتی و طفلک شانلی هم شروع به گریه کرد که من از صبح منتظر شایان هستم که بیاد و بازی کنیم .  جالب این بود که این مریضی شما توی طول روز خودش رو کم و کمتر نشون میداد ولی همینکه شب میشد تب و لرزها شروع میشد تا اینکه وقتی بابا مهران و باباجون از اردبیل اومدن با ماهرخ جون و بابایی رفتیم کلینیک و آقای دکتر به شما دارو داد . ولی به هر حال این داروها به شما هیچ اثری نداشت و شبها مجبور بودم که شیاف کنم تا شاید تبت پایین بیاد و بالاخره خوب شدی . متاسفانه اصلا نتونستم اونجا از شما و بقیه بچه ها عکس بگیرم این یه عکس رو هم فریبا جون وقتی که برف اومده از شما و شانلی گرفت که تو این عکس معلومه که اصلا حال نداری .غمگین

پسندها (3)

نظرات (0)